شاهدخت تاراشاهدخت تارا، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره
بهنود جانبهنود جان، تا این لحظه: 6 سال و 16 روز سن داره

دخترم تارا ***پسرم بهنود

خاطرات روز22 بهمن

به نام خدا   خدمت گل دختر عزیزم عرض کنم که ؛ این پست مربوط به تاریخ 22/11/91 هستش که الان فرصت کردم و میخوام خاطراتش رو برات ثبت کنم. جونم برات بگه  عصر شنبه  رفتم سوپری سرکوچه یه خورده خرت و پرت بخرم که چشمم افتاد به جعبه های شانسی سک سک که همیشه دوست داری / از آنجائیکه فرشته مهربون یه چندوقتی بود که بهت سرنزده بود تصمیم گرفتم که یکیشو برات بخرم و به دلیل اینکه دخترحرف گوش کنی شده بودی  ،بذارم بالای سرت تا صبح که از خواب بیدار شدی ببینی و ذووووووووووووق کنی  و فکر نکنی که فرشته مهربونت فراموشت کرده ... خلاصه صبح که چشمای قشنگتو باز کردی و هدیه رو دیدی  بسی  خوشحال شدی &nbs...
30 بهمن 1391

طپش قلب تو ضربان زندگی منه

به نام خدا   امروز میخوام برای دختر گلم ماجرای سفرمون به شیراز رو شرح بدم سه شنبه هفته قبل 16/11/91 من و تو با خاله مرضیه و شوهرش و بچه هاش راهی شیراز شدیم .روز قبلش هم باباومامان من و کبری (زن دایی) و مجید ،دایی کوچیکه  رفته بودند شیراز که هم خرید کنند و هم نوبت دکتر داشتند. برای توهم پیش دکتر صادقی یه نوبت گرفتم آخه از آذر ماه تا الان مدام سرما میخوری و همه اش سرفه میکنی ...خلاصه وقتی رسیدیم به چندتا هتل سر زدیم تا بالاخره  بااصرار زیاد تو و اشکان که میگفتین همین خوبه همینو بخرین برای خونه مون تو یکیشون مستقر شدیم. فردا عصرش من و تو وبابابزرگ رفتیم دنبال دکترامون و بقیه هم رفتند سراغ بازار و حالا نخر کی بخر....
27 بهمن 1391

چرا وبلاگمو دوست دارم؟

به نام خدا سلام خدمت دوستای گلی که تو این مدت که ما نبودیم بهمون سر میزدند / این چندروزه درگیر مریضی دخملم بودم و دوبار هم بردمش شیراز و برگشتیم مثل اینکه سینوسهاش عفونت داره و فعلا دارو مصرف میکنه تو پست بعدی به طور کامل شرح سفرمون رو مینویسم...  چون از طرف دوتا از دوستای عزیزم (مریم جون مامان پریسا گلی و مهتاب جون مامان مبینا گلی)  یه مسابقه دعوت شدم تواین پست میخوام بگم چرا وبلاگمو دوست دارم : وبلاگمو دوست دارم چون میخوام خاطرات ،عکسها ،اتفاقات مهم و تک تک رویدادهای بچگی دخترم ثبت بشه تا در آینده برای یادآوری خاطره ای دوست داشتنی از گذشته های دور مجبور نباشه تک تک صندوقچه های غبار زمان گرفته حافظه اش رو زی...
24 بهمن 1391

12 بهمن و .....

   به نام خدا   سلام به همه دوستای عزیز و گلمون و یه سلام ویژه به تو گل دخترم تاج سرم این چند روزه از یه طرف سرم شلوغ بود و از طرفی شارژ اینترنتمون هم تمام شده بود و نتونستم برات خاطراتت رو ثبت کنم / چهارشنبه مرخصی گرفتم تا برم بانک دنبال کارهای وامم ساعت هفت و نیم بیدارت کردم لباساتو پوشیدی که ببرمت مهد و از اون ور برم بانک ولی حضرتعالی فرمودین میخوام باهات بیام و باهم رفتیم / کارمون که تموم شد دایی محسن اومد و باهم رفتیم یه کاری داشت بعدش هم رفتیم مغازه تا برای بابایی هدیه بگیریم / کنجکاو شدی که این هدیه برای کیه ؟ منم بعداز ماجرای لو دادن پارسالت گفتم دایی محسن میخواد یه چیزی بخره !!! (شرمنده دخ...
14 بهمن 1391

شوی لباس دخملی

به نام خدا   نشستم برات پست جدید بذارم که اومدی و میگی مامان من میگم تو بنویس / اطاعت قربان امروز مامانم موهامو خوشگل کرد پاپیونیشون کرد لباس سورمه با ساپورت سورمه ای مو پوشیدم بعدشم مامانم با بابابزرگم بردم مهد کفش تق تقی هامو هم پوشیده بودم/ ما داخل مهد کودک تولد گرفتیم ، دختره لباس عروس پوشیده بود /اسمش هم آیلار بود /همه ما شعرتولد رو خوندیم /من و نازنین و آرزو باهم رقصیدیم(خووووو مامانی رقصیدنمو ننویس !!! ) خوب بریم سراغ خاطراتمون عسلکم: چند رو ز پیش عمه خانوم (عمه من) با پسر برادر شوهرش که گالری لباس عروس و مجلسی داره رفت شیراز تا خرید کنن فرداش که برگشتن چون میدونه تارا عاشق لباس عروس و نامزدی و کلا هر لباس ...
8 بهمن 1391

دیروقته دیگه لالاکن گلم

به نام خدا سياه گيسو سياه چشمم سپيد بانو رسيده شب گشودم بسترت از پرنيان قو لالالالا شناور شو ميون بستر خوابت به عشق تو شكستم من طلسم اين شب جادو سپيدبانو بخواب اروم نميذارم چشات ترشه ازين پس غصه هات بايد ميون نطفه پرپر شه لالالالا ميخونم زير گوشت قصه اميد كه تا اين قصه زيبا واسه تو عمق باورشه سپيدبانو اگه شب مثل ديواره ميده قلب تورو ازار هزاران پنجره رويا ميسازم روي اين ديوار لالالالا جداشو از سياهي شب تكرار به دنياي سپيدعشق به روياها قدم بگذار (شعرازاعظم هاشمی) لالا کن دختر نازم امشب دیر خوابیدی حالا صبح باید به زور بیدارت کنیم بری مهد... امروز عصری کنارم دراز کشیده بودی و داشتی برای خودت یه چیزی زمزمه میکردی...
3 بهمن 1391
1